نوشته شده توسط : مهتاب

ایستگاه و من و تو، بعد جدایی دو دست

 

و قطاری که سراسیمه به هرگز پیوست


 

سوت زد، بازی بین من و تو خاتمه یافت

 

بردی و رفتی و دروازه ی آئینه شکست


 

گویی از سقف اتاق دل من چتر چکید

 

در همان لحظه که باران چمدانش را بست


 

گرم شد نبض قطار و جریان رفتن

 

بر رگ سرد و پر از «میرود» ریل نشست


 

و قطاری که پر از پنجره های تر بود

 

و نگاه تو از آن پنجره های بن بست


 

دستهایی که تکان خوردنشان کوچک شد

 

باز کوچکتر و در فاصله ای دور نشست


 

نردبان های زمینگیر تو را پر دادند

 

تا به آنسوتر از اینجا که ز من دورتر است


 

چند ریل و دو سه تا نیمکت و یک «شاید»

و قطاری که سراسیمه به هرگز پیوست.




                                                                " فرهاد قربانزاده"


:: بازدید از این مطلب : 109
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهتاب

بی‌قرارم
می‌خواهم بروم
می‌خواهم بمانم
دارم در ترانه‌يی مبهم زاده می‌شوم
به نسيما بگو کتاب‌های کودکان را
کنار گل‌دان و سؤالات هفت‌ساله‌گی چيده‌ام
گونه‌هايم گُر گرفته است
تشنه نيستم
می‌خواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پيش خواب باران و پاييزی نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتن‌ها
بازگشتِ به زادرودِ شقايق است
حالا بوی مينار مادرم می‌آيد
بوی حنا، هفت‌ساله‌گی، سؤال، سفر، ستاره ...
می‌خواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
به بوی نان، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگِ پونه و پسين کوه
می‌خواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بينديشم
به سنگ‌چينِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپيد،
بخار نفس‌های استکان
طعم غليظ قند، رنگ عقيق چای
نی، نافله، نای،
و دق ‌البابِ باد بر چارچوب رسواترينِ رؤياها
نگفتم‌ات وقتی که خاموش‌ام
تو در مزن؟
می‌خواهم به رواج رؤيا و عدالتِ آدمی بينديشم
می‌خواهم ساده باشم،
می‌خواهم در کوچه‌های کهن‌سالِ آواز و بُغض بلوغ
به گيسوی بيد و بوی بابونه بينديشم
به صلوة ظهر و سايه‌های خسيس
به خوابِ يخ، پرده‌ی توری، طعم آب و حرمتِ علف.
چرا زبانِ خاموشِ مرا
کسی در لهجه‌های اين هم جنوب در نمی‌يابد؟
نه، ديگر از آن پرنده‌ی خيس
از آن پرنده‌ی خسته ... خبری نيست
روی ديوارِ آن سوی پنجره
کسی با شتاب چيزی می‌نويسد و می‌رود.
امروز هم کسی اگر صدايم کرد
بگو خانه نيست
بگو رفته است شمال
می‌خواهم به جنوب بينديشم
می‌خواهم به آن پرنده‌ی خيس، به آن پرنده‌ی خسته ...
به خودم بينديشم ...!
گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم
همين خوب است ...
همين خوب است



:: بازدید از این مطلب : 97
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد