ایستگاه و من و تو، بعد جدایی دو دست
و قطاری که سراسیمه به هرگز پیوست
سوت زد، بازی بین من و تو خاتمه یافت
بردی و رفتی و دروازه ی آئینه شکست
گویی از سقف اتاق دل من چتر چکید
در همان لحظه که باران چمدانش را بست
گرم شد نبض قطار و جریان رفتن
بر رگ سرد و پر از «میرود» ریل نشست
و قطاری که پر از پنجره های تر بود
و نگاه تو از آن پنجره های بن بست
دستهایی که تکان خوردنشان کوچک شد
باز کوچکتر و در فاصله ای دور نشست
نردبان های زمینگیر تو را پر دادند
تا به آنسوتر از اینجا که ز من دورتر است
چند ریل و دو سه تا نیمکت و یک «شاید»
و قطاری که سراسیمه به هرگز پیوست.
" فرهاد قربانزاده"